سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

جانباز 70 درصد

شب 14 بهمن سال 61 حالم بهم خورد. مرا از طبقه سوم، اتاق 34 بیمارستان قائم به طبقه دوم، اتاق 27 منتقل کردند. اتاق 27 اتاق مرگ بود یعنی هر کس می خواست بمیرد و اگر از بچه های جنگ بود و می خواست شهید شود، او را به این اتاق می بردند چون که اولاً اتاق دم در بود و هر کس که شهید می شد، زود جنازه اش را از آنجا خارج می کردند. دوم اینکه فاصله اش با اتاقهای دیگر بیشتر بود و سر و صدایی که میشد برای اینکه تضعیف روحیه ی افراد نشود، دور بود. البته به اصطلاح علمی آن اتاق ایزوله بود؛ یعنی، کسانی که بدنشان عفونی می شود آنجا می برند و معمولاً هم تابلوی ملاقات ممنوع می زنند.

* ناقل: حجة الاسلام صادقی سرایانی «جانباز 70 درصد»

وزن من در آن ایام از 69 کیلو، به 27 کیلو رسیده بود و طوری شده بود که وقتی دستم بغل تخت می افتاد باید حتماً کسی دستم را بلند میکرد و روی تخت می گذاشت. خودم دیگر توان این کار را نداشتم یا وقتی ساعتم را می بستم احساس میکردم که یک سنگ صدکیلویی بسته ام و ضعف خیلی شدیدی داشتم و گاهی وقتها به خاطر ضعف از خود بی خود میشدم مثل کسی که بخوابد. در همین قضیه ی از خودرفتگی یک وقت دیدم در این سالنی که من هستم، پر از نور شده است. بعضی از این طرف به آن طرف میدوند، البته من آنها را نمی شناختم. نه وقت ملاقات بود و نه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا (ع) آمده اند بیمارستان برای ملاقات مجروحین. گفتم: پس زیربغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا. من دوست ندارم وقتی آقا وارد اتاق من میشود، خوابیده باشم. او هم زیربغلهای مرا گرفت و دم راه پله ها برد، یک وقت دیدم که از پله ها یک پیکره ی نورانی بالا می آید. من معمولاً به اینجا که میرسم، برای توصیف این صحنه گیر می کنم. من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا (ع) انداختم و یادم هست که بین من و آقا 5 پله فاصله بود من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمی خواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده، هدیه ی درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس که بیمارستان مانده ام دلم گرفته، اگر میشود من را یکی دو ساعت به خانه ی خودتان ببرید. تا آنجا نفس بکشم و دلم باز شود. تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا (ع) کنار دستم نشست و گفت که بلند شو. امام رضا (ع) گفتند که همین الان شما را حرم بیاورند. حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند. چون اصولاً شبهای چهارشنبه می بردند دعای توسل و زیارت عاشورایی می خواندند. و آن شب پنجشنبه بود. بچه های بیمارستان به مناسبت جشنهای 22 بهمن داشتند آنجا را تزیین می کردند و من با صدای چکش آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز کردم دیدم آقای احمد ناطق زاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا! فوراً این مجروح را بردارید و بیاورید. و آن موقع وضعیت من طوری بود که نمی توانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشکم اجازه نمی داد. اما آن موقع هیچ کس مخالفتی نکرد و ما را که 8 نفر بودیم با برانکارد پشت پنجره ی فولاد حرم امام رضا (ع) بردند. حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب کردند. ما را پشت پنجره ی فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند. تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یک وقت دیدیم یکی از خادمهای امام رضا (ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟ آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم کنار ضریح امام رضا (ع) را خلوت کنند. بعد ما 8 نفر را داخل بردند و کنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند که صورتمان به طرف ضریح بود، مداحی به نام آقای حسین زاده که مشهور بود، داشتند زیارتنامه می خواندند و مداحی می کردند. زیارتنامه که میخواند به اسم هر کدام از ائمه که میرسید یک ذکر مصیبت کوتاهی هم می خواند به اسم امام موسی بن جعفر (ع) پدر امام رضا (ع) رسید، دیدم که بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ کسی هیچ عطری نزده بود. بعد فهمیدیم که در کنار چشمه ای مواج قرار گرفتم که همه جا را پر کرده است. همه ی بچه هایی که روی تختها خوابیده بودند شروع کردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس کردند که خبری هست. به اسم امام رضا (ع) که رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا کرد و این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یک قطعه نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت کرد و در و دیوار را در خودش محو کرد. بعد طوری شد که من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر کسی خودش را در حلقه ای از نور میدید. اعتقادم این است هر کس به اندازه ظرفیتش این صحنه ها را دیده است. بعد در این دنیای نورانی آن کسی را که از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانه ی من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت: امام رضا (ع) می فرماید:« راضی شدید از اینکه شماها را حرم آوردیم؟ دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟» احساس میکنم در آن زمان زبان حاجت خواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم که بلد نبودند همه ی آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و من از آن قافله ی 8 نفره زنده ماندم. بعد از آن بیهوش شدم. صبح در بیمارستان چشم باز کردم و دیدم آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند. وقتی آقای دکتر دید وضع من خوب است دستور داد یک آزمایش خون دوباره ای از من گرفتند که یکی دو ساعت بعد جوابش را آوردند. بعد دوباره آقای دکتر دستغیب و آقای دکتر بلوریان و آقای دکتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند: دیروز که ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛ چون عفونت شدید وارد خون تو شده بود ولی امروز که آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت؟! و گفتند که احتمالاً در آزمایشگاه آزمایش شما جابه جا شده است. به آقای دکتر رفیعی و خانم غرویان گفتم: وقتی شما به کسی مشکوک می شوید و چند بار آزمایش می گیرید؛ یعنی هر چند بارش اشتباه شده بود. وقتی این جمله را گفتم آنها سکوت کردند و هیچی نگفتند. ولی به آقای دکتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا با یک نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و احساس میکنم شاید اگر از آن قافله 8 نفره جدا شدم به خاطر این است که آنها برای آینده به یک سخنگویی نیاز داشتند و فکر می کنم این راز حیات من بود.


امام رضا علیه السلام، شعر، شیعه، کرامت

آقای حسان نقل فرمودند: علّامه ی امینی بالای منبر با شور و هیجان، با بهره وری از احادیث عترت و آیات قرآن، مشغول صحبت بود. جمعیّت شنوندگان در خانه و کوچه و خیابان به حدّی بود که رفت و آمد وسایط نقلیّه متوقّف گردیده بود. تمام افکار، مجذوب جاذبه ی گفتار شیوای او ( در ولایت مطلقه ی ائمّه ی اطهار علیهم السّلام و مظلومیت آنان در میان منافقین و کفّار) شده بود که ناگهان یک نفر صفوف حاضرین را شکافت و با عجله خود را به منبر رساند و به علّامه خبر داد که استاد بزرگ و ادیب دانشمند از دانشگاه الازهر مصر که بر اثر خواندن کتاب الغدیر به قبول مذهب تشیّع افتخار یافته است، برای عرض ادب و تشکّر از این لطف الهی، به زیارت حضرت رضا علیه السّلام مشرّف شده و در آنجا اشعار بسیار زیبایی به زبان عربی سروده است. و اینک میخواهد شما را نیز زیارت نماید. علّامه ی امینی کلام خود را قطع کرد و فرمود: « به ایشان بگویید بیاید و اشعار خود را در پشت بلندگو قرائت کند.» من که قادر نیستم صحنه ی برخورد و ملاقات دو عاشق بیقرار و دو استاد بزرگوار را بالای منبر تشریح کنم و یا اشکهایی را که از شوق ریخته شد در این چند سطر مجسّم سازم. علّامه ی امینی بالای منبر به جای خود نشستند و آن استاد مصری دو پلّه پایینتر ایستاد و اشعار عربی بسیار بلیغ و زیبای خود را در مدح حضرت رضا علیه السّلام قرائت کرد. علّامه ی امینی بلافاصله رو به من کرد و فرمود: « حسان، تو هم اشعارت را در مدح حضرت رضا علیه السّلام بخوان.» من که قبلاً قرار نبود در مقابل آن جمعیّت انبوه که دامنه اش تا خیابانهای اطراف کشیده شده بود شعری بخوانم و هرگز انتظار این دستورات بی مقدّمه را نداشتم، مضطربانه عرض کردم: « حضرت آقای امینی، قربانت گردم، شما که می دانید من اشعارم را همیشه از روی کتاب و یا دفترچه و یادداشت میخوانم، حالا که من همراهم شعری برای خواندن ندارم.» ولی ایشان، بدون توجه به عرایض من، باز پشت بلندگو تکرار فرمودند: « حسان! به عنوان پذیرایی از میهمان عزیز، تو هم باید شعری در مدح حضرت رضا علیه السّلام بخوانی.» در حال درماندگی، ناگهان متوجّه شدم اشعار نیمه تمامی را که شب گذشته در مدح حضرت امام رضا علیه السّلام سروده بودم در جیب دارم؛ با عجله عرض کردم: « حضرت آقای امینی، یک شعر نیمه تمام را که دیشب سروده ام در جیب خود یافتم و با اجازه ی شما همان را میخوانم:

حاجتم بود حجّ بیت الله             قسمتم شد حریم قبله ی طوس»

وقتی شعرم را که بیش از بیست بیت بود خواندم، استاد مصری با تعجّب مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: « چگونه توانستی اشعار عربی مرا در این لحظه با همان قافیه ی سین به شعر فارسی برگردانی؟» تازه متوجّه شدم که این یک اعجاز از حضرت رضا علیه السّلام است. شعری که من شب قبل در مدح آن حضرت سروده بودم با شعری که آن استاد مصری در مشهد مقدّس گفته بود به طوری در قافیه و معنی هماهنگ و یکسان بودند که آن استاد مصری خیال کرده بود من در همان مجلس، اشعار عربی او را به شعر فارسی برگردانده ام. و ضمناً یک کرامت از علّامه ی امینی است که با آن اصرار به من تأکید می فرمودند: « باید شعر را بخوانی»، و من از دید معنوی آن عاشق دلخسته و پیروِ وارسته ی علی علیه السّلام غافل بودم.


غضب، انفاق، ثواب، غیبت

هروی از امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: خداوند عزّوجل به یکی از پیغمبرانش وحی کرد که چون صبح کردی اوّلین چیزی که به سوی تو رو کرد آن را بخور، دوّمی را پنهان ساز و سوّمی را به سویش اقبال کن، چهارمی را از خود ناامید مگردان و از پنجمی فرار کن. چون صبح شد پیامبر حرکت کرد، کوه بسیار عظیمی مقابلش آشکار شد با خود گفت آیا پروردگارم مرا امر فرموده که این کوه را بخورم؟! در تعجّب بود که خوردن چنین کوهی چگونه ممکن است. پس از اندکی به خود آمد و گفت: پروردگارم هرگز مرا به چیزی که قادر به آن نباشم فرمان نمی دهد، به سوی کوه به راه افتاد. هر چه به آن نزدیک تر می شد، کوه کوچکتر می گردید تا آن که وقتی کاملاً به نزدیک آن رسید آن را لقمه خوشگواری یافت؛ آن را تناول کرد، بهتر و لذیذتر از آن ندیده بود. سپس به راه ادامه داد، طشت طلایی را دید با خود گفت پروردگارم مرا فرمان داد که آن را پنهان سازم، پس زمین را گود کرده طشت را زیر خاک پنهان کرد. همین که خواست حرکت کند متوجّه شد که طشت آشکار گردیده است. خواست مجدّداً آن را زیر خاک کند، با خود گفت آنچه خدایم بدان امر فرموده بود انجام دادم( دیگر نیاز نیست مجدّداً آن را زیر خاک کنم) به مسیر خود ادامه داد. پرنده ای را دید که بازی در پی آن است، آن پرنده در اطراف او اندکی پرواز کرد با خود گفت پروردگارم مرا دستور داده که به سوی او اقبال نمایم، پس دستش را گشود و پرنده را در آستین خویش جای داد و به حرکت خود ادامه داد. قدری راه رفت مردار گندیده ای را دید که بوی تعفّن از آن برمی خواست. با خود گفت: خدایم مرا فرمان داد که از این فرار کنم، پس با شتاب از آن دور شد. شب هنگام در رؤیا به او گفته شد: به جای آوردی آنچه به تو فرمان داده بودم. آیا سرّ آن ها را دریافتی؟ عرض کرد: نه. گفته شد: امّا کوه بزرگ، کنایه از غضب است، انسان وقتی غضب می کند متوجّه خود نیست و چه بسا کاری انجام دهد که ارزش خود را از دست بدهد. اگر از شدّت غضبش بکاهد و خشم خود را فرو خورد، عاقبت چون لقمه ای خوش گوار گردد. طشت طلا، عمل صالح است که چون آدمی آن را از خلق پنهان سازد، خدای تعالی آن را زینت دهد و نمایان سازد، در عین حال آن را ذخیرة آخرت او می گرداند و در مقابل آن او را ثواب می دهد. و امّا پرنده نماد کسی است که دست نیاز به سوی تو دراز   می کند پس او را ناامید مگردان و گوشت گندیده کنایه از غیبت است که از آن باید به شدّت فرار کرد.


شفای یک جوان مسیحی در بارگاه امام رضا (علیه السلام)

آندره مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا علیه السلام آمده بود. بارها از خود پرسیده بود: آیا امام رضا علیه السلام با آنهمه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟ و بعد خود را نوید داده بود که بی شک حاجتش روا خواهد شد و با این امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفی داشت. مادر در پوست خود نمی گنجید. پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچکدامشان را نمی شناختند ببینند. آندره و خواهرش النا هم خوشحال بودند، آنها هنوز ایران را ندیده بودند و شوق دیدار این سرزمین را داشتند. عشق دیدار از ایران لحظه های انتظار را کشت و آنها راهی شدند. از مرز ایران که گذشتند دیگر سر از پا نمی شناختند. پدر با شوق، جای جایِ سرزمین ایران را به فرزندانش نشان می داد و با چه ذوقی از خاطرات دورش تعریف می کرد. آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلاً متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبرو می آمد نشد و تا به خود آمد صدای فریاد جگرخراش زن و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در هم آمیخت. پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، النا طاقت نیاورد و عازم ازبکستان شد، اما آندره با همه اصرار خواهرش، با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند. اما این تصمیم برای او که در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود سخت دشوار به نظر می رسید. او که سرنوشت آندره را رقم زده بود، پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از سالها ازدواج، هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای بهبودی او، از هیچ تلاشی فروگذار نکردند اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. روزی پدر به سراغش آمد درست است که همة دکترها جوابت کرده اند اما ما مسلمانها یک دکتر دیگر هم داریم که هروقت از همه جا ناامید می شویم به سراغش می رویم. اگر مایلی تو را هم پیش او ببریم تا از او شفای خود را بگیری. این اولین باری بود که آندره چنین مکانی را می دید؟ هیچ شباهتی به کلیسایی که او هر یکشنبه همراه با پدر و مادر و خواهرش می رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود. همه دستها به دعا بلند و چشمها گریان می نمود. پدر آندره را تا کنار پنجره فولادی همراهی کرد. بعد ریسمانی به گردن او آویخت و آن سر طناب را بر شبکه ضریح پنجره فولاد بست. آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او می نگریست و خود نمی دانست این دیگر چه نوع دکتری است؟ پدر که رفت آندره خسته از راه طولانی، بر زمین نشست و سر را به دیوار تکیه داده و به خواب رفت. نوری سریع به سمتش آمد. سعی کرد نور را بگیرد؛ نتوانست. نور ناپدید شد. دوباره نوری آبی مشاهده کرد که به سویش می آید از میان نور صدایی شنید، صدایی که او را نام می خواند:  آندره …آندره... بی تاب از خواب بیدار شد. آندره دلش می خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود. همان نور بود که دوباره پیدا می شد نوری بود به همه رنگها، نور به سمت او می آمد و باز دور می شد هر بار دستش را دراز می کرد تا نور را بگیرد اما نور از او می گریخت. ناگهان شنید که از میان نور همان صدایی برخاست آندره… آندره… خواست فریاد بزند نتوانست، نور ناپدید شد. آندره دوباره از خواب بیدار شد. پیرمرد خادم، سر او را به پایین گرفته بود و با تحیر به صلیب گردنش نگاه می کرد. در همین حال از او با تعجب پرسید که: تو … تو مسیحی هستی؟ آندره با سر جواب مثبت داد. پیرمرد صلیب را از گردن او گشود. با دستمالی عرق از سرو رویش پاک کرد. بعد او را روی زانویش گذاشت و گفت: حالا بخواب. دیگر خواب پریشان نخواهی دید. آندره پلکهایش را روی هم گذاشت. خواب، خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر. این بار سبز سبز. به خوبی توانست تشخیص بدهد نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایی برخاست که: نامت چیست؟ تکانی خورد، متحیر بود. شنیده بود که نور او را به نام صدا نمود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده و از پاسخ وامانده بود که صدایی دیگر از نور برخاست و گفت: نامت را بگو. آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست. از میان نور، دستی بیرون آمد با قبایی سبز و روشن دستی بر زبان آندره کشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود و گفت: آندر… آندر… آندر… اما نتوانست نامش را کامل بگوید. دوباره از میان نور ندایی شنید که: بگو، نامت را بگو، آندره دهان باز کرد، زبانش را در میان دهان چرخاند. با صدای بلند و مؤکد فریاد زد: اسم من رضا است. رضا… رضا همچون بلمی بر امواج دستها می رفت. لباسش هزار پاره شده بود. هزار تکه به تبرک، نقارخانه با شادی همنوا شد. چه با معنویت و روحانیت، و چه با عظمت و جاودانه. در این حادثه، یک جوان مسیحی توسط امام رضا (ع) شفا می گیرد. پس از استفاده از قانون شفای روحی به هیچ وجه مختص به شیعیان و مسلمانان نیست بلکه مانند سایر نعمت ها و رحمت های الهی فراگیر می باشد.   


عیدتان مبارک/زیارتنامه

 

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ رَسوُل ِ اللّه   

  سلام بر تو اى دختر رسول خدا

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَ خَدیجَةَ   

   سلام بر تو اى دختر فاطمه و خدیجه

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ اَمیر ِ الْمُؤْمِنینَ

  سلام بر تو اى دختر امیر مؤمنان

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن

 ِسلام بر تو اى دختر امام حسن و امام حسین

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ وَلِىِّ اللّه

سلام بر تو اى دختر ولىّ خدا

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللّه

سلام بر تو اى خواهر ولىّ خدا

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یا عَمَّةَ وَلِىِّ اللّه

سلام بر تو اى عمه ولىّ خدا

اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یابِنْتَ موُسَى بْن ِ جَعْفَر

سلام بر تو اى دختر موسى بن جعفر

وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ

 رحمت و برکات خدا بر تو باد.



http://www.masoumeh.com/far/main.php 

 


انتفاضه

از جنس آیینه

نمی خواهی که سهمت جنگ باشد

دل     دریا      برایت      تنگ   باشد

چه    سنگین  است   از آیینه باشی

ولی   تنها   سلاحت    سنگ باشد.

(هادی فردوسی(

نمایشگاه بین المللی قرآن کریم

روزقدس ،تهران