خاطره ای از شهید بابک(رسول) ابراهیمی
خاطره ای از شهید بابک(رسول) ابراهیمی
گفتم: « رسول جان، تو فقط چهار سالته، هنوز بچهای! ».
ولی رسول در جواب حرفم گریه میکرد. ادامه دادم وگفتم: « آخه مادر جان، کسی از تو توقع نداره که حتماً لباس مشکی بپوشی، تو همین لباس آبی رو هم بپوشی هیچ کس ایراد نمیگیره، ببین چهقدر قشنگه، نگاه کن! ».
رسول زیر چشمی نگاه کرد و گفت: « مامان، خیلی قشنگه ولی الان امام حسین شهید شده من دوست ندارم اینو بپوشم؛ دلم میخواد مشکی بپوشم برم تا شب براش زنجیر بزنم! ».
راوی: مادر شهید
منبع: موسسه ی روایت سیره ی شهدا