محبت امام محمد باقر(ع)
محبت امام محمد باقر(ع)
محمّد بن مسلم یکی از اصحاب لایق امام باقر و امام صادق (ع) است. ایشان انسان بسیار بزرگ و نماینده ی تام الاختیار امام باقر و امام صادق (ع) در کوفه بوده است. و امام نیز بسیار به محمّد بن مسلم محبّت و عنایت داشتند. محمّدبن مسلم می گوید خَرجْتُ الیَ المدینة. من داشتم به مدینه می آمدم، امّا بیمار بودم، درد داشتم و کسالتی بر من عارض شده بود. می گفت به قدری بیماری ام شدید بود که در راه افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم. فَقیلَ لَهُ. به امام گفته شد محمّدبن مسلم بیمار شده و در راه افتاده است. فَأرْسَلَ الیَّ ابوجعفر علیه السلام. امام باقر ابوجعفر (ع) برای من فرستاد بشراب معَ الغلام مغطّی بِمندیلِ. شراب در زبان عربی به من نوشیدنی است. یک نوشیدنی را در یک مندیل (پارچه، دستمال) پیچیده و به غلام داد و این نوشیدنی را برای من فرستاد. غلام آن را به من داد و گفت این را امام داده است. و قالَ لی. و به من گفت. اشرَبَهُ، این نوشیدنی را بنوش فناولینه الغلام و قال لی: اشربه فانّه قد امرنی ان لا ارجع حتّی تشربه و امام به من فرمود باید بایستی و محمّد بن مسلم را ترک نکنی تا او این شربت را بنوشد. وَتَوامَنتَهُ. و من آن را گرفتم فتناولْتَ فاذا رائحة المسک منه و بوی مشک می داد. و إذا شراب طیّب الطعم بارِد. یک نوشیدنی خوش طعم و خنکی بود. در آن صحرای گرم، نوشیدنی را در پارچه پیچیده بودند ولی سرد بود. فلمّا شربته وقتی من آن نوشیدنی را نوشیدم. قالَ لی الغُلام آن غلامی که از طرف امام این شراب را آورد. بود به من گفت: یقول لک مولاک مولای تو چنین فرموده است. اذا شربته فتعال وقتی نوشیدنی را نوشیدی، زود به طرف ما بیا. ففکّرت فیما قال لی و لا اقدر علی النّهوض قبل ذلک علی رجلی من قبل از این نوشیدنی روی پاهایم نمی توانستم بایستم. اصلاً قدرت ایستادن نداشتم وقتی که بلند می شدم به زمین می خوردم. فَلمَّا اسْتَقَرَّ الشراب فی جوفی وقتی این نوشیدنی در بدن من جا گرفت. کانّما انشطت من عقال انگار که این بندها از پایم جدا شد: نشاطی پیدا کردم، یک حال دیگری به من دست داد. فأتیْت بابَه یکدفعه دیدم دمِ در خانه ی امام باقر ایستاده ام. فاستاذنت علیه از او درخواست اذن کردم که وارد شوم فَصَوَّت بی، نصح الجسم، ادخل فدخلت و انا باک یک صوت غریبی به طرف من آمد. و فرمود ای کسیکه جسمت صحیح شد. کسالتَت رفع شد، داخل شو. فَدَخلت علیه و داخل شدم. و أنا باکِ و من گریه می کردم. فَسَلَّمْتُ و قبَّلْت یده و رأسه دست و سر آقا را بوسیدم. فقال لی: و ما یبکیک یا محمّد؟ به من فرمود ای محمّد چرا گریه می کنی؟ فقلت جعلت فداک به آقا گفتم فدایت شوم. ابکی علی اغْترابی بر غریبی خودم گریه می کنم. من در کوفه ام و شما در مدینه. من با آقای خود فاصله دارم.