سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

اصمعى و تائب بیابانى

اصمعى و تائب بیابانى

اصمعى مى گوید : در بصره به سر مى بردم ، نماز جمعه را خوانده و از شهر بیرون رفتم ، مرد عربى را دیدم بر شترى نشسته و نیزه اى در دست دارد ، چون مرا دید گفت : از کجایى و از کدام قبیله اى ؟ گفتم : از طایفه اصمع ، گفت : تو آنى که معروف به اصمعى هستى ؟ گفتم : آرى ، من آنم ، گفت : از کجا مى آیى ؟ گفتم : از خانه خداى عزّ و جل ، گفت :

اَو للهِِ بَیْتٌ فِى الاَْرْضِ ؟

آیا در زمین براى خداوند خانه اى هست ؟

گفتم : آرى ، خانه مقدس معظم ، بیت الله الحرام ، گفت : آنجا چه مى کردى ؟ گفتم : کلام خدا مى خواندم ، گفت :

اَو للهِِ کَلامٌ ؟

آیا براى خدا کلامى هست ؟

گفتم : آرى ، کلامى شیرین ، گفت : چیزى از آن را بر من بخوان ، سوره والذاریات را خواندم تا به این آیه رسیدم :

( وَفِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَمَا تُوعَدُونَ ) .

و روزى شما و آنچه که به شما وعده داده شده در عالم بالاست .

گفت : این کلام خدا و سخن او است ؟ گفتم : آرى ، سخن اوست که به بنده اش محمد (صلى الله علیه وآله) نازل کرده ، گویى آتشى از غیب در او زدند ، سوزى در وى پدید آمد ، دردى شگفت آور از درونش سر زد ، نیزه و شمشیر را بینداخت ، شتر را قربانى کرد و به تهیدستان واگذاشت ، لباس ستم از تن بینداخت و گفت :

ترى یقبل من لم یخدمه فى شبابه .

اصمعى ! آیا به نظرت مى رسد کسى که در جوانى به عبادت و طاعت برنخاسته ، قبول درگاه شود ؟

گفتم : اگر نمى پذیرفتند چرا پیامبران را مبعوث به رسالت کردند ، رسالت انبیا براى این است که فرارى را باز گردانند و قهر کرده را آشتى دهند .

گفت : اصمعى این درد زده را دارویى بیفزاى ، و خسته معصیت را مرهمى بنه .

دنباله آیات خوانده شده را شروع کردم :

( فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالاَْرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنطِقُونَ ) .

پس به خداى آسمان و زمین قسم که وعده خدا حق است همانند سخنى که با یکدیگر دارید .

چون آیه را قرائت کردم چند بار خود را به زمین زده و نعره کشید ، و همچون والهى سرگردان و حیران رو به بیابان نهاد .

او را ندیدم تا در طواف خانه خدا ، دست به پرده کعبه داشت و مى گفت :

من مثلى وأنت ربّى ، من مثلى وأنت ربّى ؟

مانند من کیست که تو خداى منى ، مانند من کیست که تو پروردگار منى ؟

به او گفتم : با این کلام و حالى که دارى مردم را از طواف باز داشته اى ، گفت : اى اصمعى ! خانه خانه او و بنده بنده او ، بگذار تا براى او نازى کنم ، سپس دو خط شعر خواند که مضمونش این است :

اى شب بیداران ! چه نیکو هستید ، پدرم فداى شما باد چه زیبا هستید ، درب خانه آقاى خود را بزنید ، به یقین در به روى شما باز مى شود .

سپس در میان جمعیت پنهان شد ، آنچه از او جستجو کردم او را نیافتم ، حیرت زده و مدهوش ماندم ، طاقتم از دست رفت ، برایم جز گریه و ناله نماند .

عبرت آموز
تالیف: استاد حسین انصاریان

 http://www.erfan.ir/farsi/book/view.php?id=83&catid=9