خاطرات خانم دباغ
مرضیه حدیدچی (دباغ) از جمله زنان مبارز انقلاب اسلامی است که فعالیت ها و حرکتهای سیاسی خود را از سال 1346آغاز کرده است و این مبارزات را تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد و پس از آن نیز در مصدر بسیاری از امور از جمله فرماندهی سپاه همدان و مسوولیت بسیج خواهران ، 3 دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی و قائم مقامی جمعیت زنان جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت. در آستانه بیست و هشتمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برای مصاحبه با وی به دفتر جمعیت زنان جمهوری اسلامی رفتیم.
بهمن سال 1357 کجا بودید؟
سال 57 در این ایام یعنی بهمن ماه در نوفل لوشاتو بودیم. هنوز حضرت امام ره به ایران نیامده بودند که بستن فرودگاه پیش آمد. یک هفته پیش از پرواز حضرت امام ره یعنی پنجم بهمن ، شب فرمودند بروید برادرهایی را که در ساختمان کار می کردند جمع کنید ، من همه برادران را در اتاقی که حضرت امام ره معمولا مصاحبه می کردند، جمع کردم.
حضرت امام (ره) در این شب فرمودند من بیعتم را از دوش همه شما برداشتم. هر کدام از هر کشوری آمده اید یا هر کجا ساکن بوده اید و کار می کردید برگردید به کشورها و شهرهای خودتان و به زندگیتان بپردازید. من با احمد به ایران می روم. اگر اتفاقی نیفتاد شما بعد بیایید.
واکنش حاضران به این سخنان امام چه بود؟
همه یکباره گریستند و هر کسی چیزی می گفت و هر کدام با زبان حال خودشان چیزی می گفتند. از گفته ها شنیده می شد که اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آرمان انقلاب فدا خواهیم کرد. من همان طور که آن کنار ایستاده بودم فرمایش حضرت اباعبدالله (ع) در شب عاشورا به یادم آمد که فرمودند: ای قوم هر که ندارد هوای ما سرگیرد و بیرون رود از کربلای ما.
بنده به یاد مظلومیت امام حسین (ع) افتادم ؛ ولی یاران خالص حسین ماندند و آنان که برای دنیا آمده بودند فرار را بر قرار ترجیح دادند ، اما یاران امام در نوفل لوشاتو جز یک نفر ، همه خاص بودند و همراه امام به ایران بازگشتند.
چه خطراتی در سفر به ایران بود؟
خطرات زیادی امام را تهدید می کرد. از یک طرف ممکن بود امریکایی ها هواپیمای امام را در هوا بزنند یا خود فرانسوی ها که هواپیما را در اختیار امام می گذارند ، هواپیما را به عنوان این که دزدیده شد به اسرائیل ببرند و در اختیار دشمن بگذارند یا این که وقتی وارد فرودگاه مهرآباد می شوند تله ای کار گذاشته باشند و همه از میان بروند ؛ ولی در چهره های آنها می دیدم که هیچکس چنین احساسی نداشت ، که امام ره را همراهی کنند. حضرت امام می فرمودند که شما مردم بهتر از مردم زمان پیغمبر اکرم ص هستید ، چون واقعا همین حالات را در رفتار مردم دیده بودند.
آیا شما همراه حضرت امام (ره) به ایران آمدید؟
یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت امام به ایران ، اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است. خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلوی منزل گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند. حضرت امام تشریف آوردند و به پرسشهای خبرنگاران پاسخ دادند. امام با آن صلابت و جزمی که داشتند فرمودند من هفته دیگر به ایران خواهم رفت ولو همه فرودگاه ها بسته شده باشند. در همین حین متوجه شدم یکی از خبرنگاران به طرز مشکوکی از دیوار بالا می آید. با شتاب خود را به آنجا رساندم و با آن فرد درگیر شدم و او را پایین انداختم. ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه ام پیچید. بعد یک طرف بدنم بی حس و فلج شد دوستان که متوجه اوضاع شدند ، مرا به بیمارستان رساندند.
آیا تا زمان سفر امام به ایران شما مداوا شدید؟
چند روزی تحت معالجه پزشکان بودم. وقتی از بخش مراقبتهای ویژه خارج شدم شنیدم حضرت امام و تعدادی از یارانش در همان روز یا فردایش به تهران عزیمت می کنند. بیماریم نگرانم کرده بود. حاج احمدآقا در بیمارستان به عیادتم آمد و گفت آقا دستور داده اند که بیایم و شما را از بیمارستان مرخص کنم. قرار است امشب یا فرداصبح به سوی تهران حرکت کنیم ؛ ولی الان متاسفانه پزشکان گفتند وضع عمومی شما برای پرواز مساعد نیست و اجازه پرواز نمی دهند.
با شنیدن مطالب حاج احمدآقا خیلی ناراحت شدم. برایم تحمل این جدایی و عقب ماندن از قافله سخت دشوار بود. ناگهان بی اختیار هق هق زدم زیر گریه. حاج احمدآقا نیز اشک از چشمانش جاری شد. او گفت که دوباره از امام کسب تکلیف می کنم ، اما امام فرموده بودند چون دستور دکتر اطاعتش واجب است باید بمانم و تحمل و صبر کنم.
رابطه شما با ایران چطور بود؟
از تلویزیون فرانسه قضایا را دنبال می کردیم ؛ البته تلویزیون آنجا همه مسائل را انعکاس نمی داد ، ولی به صورت تلفنی ارتباط داشتیم. دو خط تلفن داشتیم که مرتب با ایران در تماس بودیم ، یکی با مدرسه که حضرت امام ساکن بودند و یکی هم با اصل مخابرات که از شهرستان ها مطالب را برایمان گزارش می کردند. من هم به همراه دو تا از برادرها این مطالب را مرتب و تنظیم می کردیم و به روزنامه ها و رسانه ها می دادیم.
چطور شد که به فرانسه رفتید؟ پیش از این سفر کجا بودید؟
من از سال 53 از ایران فراری بودم. در سال 53 که از زندان برای معالجه بیرون آمده بودم فرار کردم و به خارج از کشور رفتم. ابتدا در انگلستان بودم و بعد به فرانسه رفتم که آن اعتصاب غذا را برگزار کردیم ، سپس به سوریه و لبنان رفتم ؛ البته بین سوریه و لبنان پایگاه داشتیم که کارهایی در آنجا انجام می شد که بنده هم کنار برادران یک خدماتی داشتیم برای کسانی که می آمدند دوره هایی را خارج از کشور ببینند.
وقتی حضرت امام (ره) تشریف برده بودند به فرانسه و نوفل لوشاتو پلیس فرانسه قصد داشت یکی از خانمهای پلیس را داخل بیت حضرت امام بگذارد تا از نظر حفاظتی اوضاع را کنترل کند.
حضرت امام نپذیرفته بودند. برادران می دانستند من فراری هستم ، بخصوص حاج مهدی عراقی خبر داشت. ایشان زنگ زدند به سوریه و گفتند خواهر دباغ را بفرستید بیاید فرانسه که من خدمت حضرت امام رسیدم و این سعادت نصیبم شد که این مدت خدمتگزار خود حضرت امام و خانواده شان باشم.
وقتی فقط صدای جیغ دخترم را می شنیدم
من پیشنهاد می کنم هر کسی دلش می خواهد بفهمد کسانی که آن موقع دستگیر می شدند و زنده از زندان های ساواک بیرون می آمدند چقدر می توانسته اند مقاومت داشته باشند ، 2 روز وقت بگذارند و بیایند موزه عبرت را در تهران بازدید کنند. من فکر می کنم دیدن این موزه خالی از تنبه نباشد. سلول ها و سرمای کشنده آنها که حتی تابستان هم آدم استخوان درد می گرفت. من هنوز هم وقتی یادم می افتد تنم از سرما می لرزد.
در این سلول ها چنان صداگذاری کرده بودند که صدای ناله های افرادی را که شکنجه می کردند در سلولها می پیچید که بسیار دردناک بود. ناله های یک دختربچه یا پسربچه شنیده می شد ، ولی نمی شد به آنها دلداری داد.
دخترم را آوردند آنجا. یک شعری را از رادیو بغداد در دفترش نوشته بود که آن را روزها در مدرسه با همکلاسی هایش می خواند. به خاطر این دفتر و از طرفی هم به دلیل این که تن خودم جای سالمی برای شکنجه کردن نداشت و بدنم عفونت کرده بود و بوی خیلی بدی می داد ، دخترم را آوردند آنجا و او را شکنجه می کردند که من فقط صدای جیغ ها و التماس های او را می شنیدم. پس از چند روزی که این شکنجه ها را انجام می دادند و 4 بعد از نیمه شب صدای زنجیر بند را شنیدم. وقتی زنجیر بند باز شد از لای دریچه سلول نگاه کردم دیدم دو تا سرباز زیر بغل این بچه را گرفته اند و وسط راهرو انداختند که هر چه با سطل آب روی صورتش می ریختند به هوش نمی آمد.
من هم با مشت به در می کوبیدم. صدای فریادهای من خیلی توی راهرو پیچیده بود. آیت الله ربانی شیرازی (رضوان الله تعالی علیه) توی بند ما بود که صدای فریادهای من را می شنید ، شروع کردند با یک صوت قشنگی آیه «واستعینوا بالصبر والصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین» خواندند. من مقداری آرامش یافتم. احساس کردم دارم کار خطایی انجام می دهم. استغفار کردم. قدری به خودم آمدم. حالم کمی خوب شده بود کمی یک پتوی سربازی آوردند و دخترم را در آن گذاشتند و بردند. فکر کردم تمام کرده و از دنیا رفته است. شکر خدا را کردم که دیگر به دست این دژخیمان شکنجه نمی شود و دیگر کارهای خائنانه اینها را نباید تحمل کند ؛ ولی پس از 16 روز یک شب در سلول باز شد و یک نفر را داخل انداختند که دیدم دخترم رضوانه است بغلش کردم و در گوشش گفتم که چیزی نگو ، چون ممکن است اینجاها میکروفن کار گذاشته باشند و مشکل ایجاد شود. فقط در گوشم بگو کجا بودی؟ دستهایش را نشانم داد که روی مچ جفت دست این دختربچه سیزده چهارده ساله جای دستبندها دیده می شد ، دستبندهایی که با آن به تخت بیمارستان ارتش بسته شده بود. بسختی نفس می کشید ، البته هنوز هم که بیش از 30 سال از آن زمان می گذرد با این که قلبش عمل شده و دریچه گذاشته اند گاهی اوقات اصلا صوت ندارد و نمی تواند حرف بزند وقتی هم سالم است صدایش لرزش دارد
علت اعتصابتان در فرانسه چه بود؟
از زندان های ایران خبر رسیده بود که آقایان طالقانی و منتظری و 2 نفر دیگر از برادران خیلی وضع بدی دارند از نظر کسالتی. از طرفی هم فشار شکنجه ها خیلی شدید شده بود ، چون منافقان به طور کامل دستشان در زندان رو شده بود و از هیچ چیز خجالت نمی کشیدند.
هم بیرون دست به برخی کارها می زدند و کسانی را که از آنها جدا می شدند ترور می کردند و هم در زندان مبارزات علنی با روحانیت داشتند و چپی ها هم کمکشان می کردند. بالاخره برادران روحانیت مبارز به این نتیجه رسیدند که حرکتی را خارج از کشور انجام دهند.
محمد منتظری برای اعتراض و جلب توجه افکار عمومی جهانیان طی برنامه ای در مهر ماه 1356 اعتصاب گسترده ای را در پاریس شکل داد. اعتصاب غذا در کلیسای سن ماری شکل گرفت.
از گروه ما غیر از شهید منتظری ، آقایان محمد غرضی ، علی جنتی و آلادپوش نیز حضور داشتند. به یاد دارم آقای غرضی با این که روحانی نبود ، ولی لباس روحانیان را پوشیده بود که احتمالا علتش نشان دادن چهره مذهبی این حرکت بود. حدود 15 روحانی هم از کشورهای مختلف عراق ، لبنان و سوریه و یکی دو نفر هم از ایران آمده بودند.
برنامه های این اعتصاب غذا چه بود؟
سه ، چهار نفر از این افراد کسانی بودند که از شکنجه های ساواک نشانه هایی در بدنشان داشتند. تصمیم گرفتند برای نشان دادن شکنجه ها به خبرنگاران اقدام کنند تا در دنیا بتوانند سر و صدا داشته باشند. یکی از آنها خود بنده بودم. من وقتی خانمهای خبرنگار می آمدند جای سیگار خاموش کردن های توی تنم را به آنها نشان می دادم. اصلا برایشان قابل قبول نبود و باورشان نمی شد. به آنها می گفتم شما حقوق بشر را در چه می دانید؟
مثل این که حال شما بر اثر اعتصاب غذا خراب می شود؟
تصور من از اعتصاب غذا به مفهوم کامل کلمه، نخوردن و نیاشامیدن بود؛ در حالی که برای بعضی ها این معنی فرق داشت و تنها گویا رعایت ظاهر مساله مدنظر بود!
پس از گذشت 4 روز از اعتصاب از شدت گرسنگی و تشنگی به ضعف و بی حالی دچار شدم و ساعتی بعد به اغما رفتم. خیلی سریع سر و کله آمبولانس صلیب سرخ پیدا شد و امدادگران می خواستند به بیمارستان منتقلم کنند. برادرانی که آنجا بودند ، متوجه موضوع و خطرات احتمالی این کار بودند و بیم داشتند پای پلیس نیز به میان کشیده شود و با لو رفتن هویت من تشکیلات صدمه ببیند. از این رو امدادگران را متقاعد کردند که نیازی به انتقال من به بیمارستان نیست.
پس کجا رفتید؟
پس از رفتن گروه امداد ، بنی صدر گفت: می توانیم او را تا وقتی بهبود یابد به خانه من ببریم. به این ترتیب من 3 روزی میهمان بنی صدر و خانواده اش بودم و استراحت می کردم.
در این 3 روز از نزدیک شاهد شیوه زندگی و ملاقات های بنی صدر و خانواده اش بودم. خانواده او (همسر و دخترش) نسبت به اصول ارزش های اسلامی کاملا بی تفاوت بودند ، نه نماز می خواندند و نه حجاب داشتند. کاملا آزاد و رها بی هیچ قید و بندی. براحتی میان مردان نامحرم بدون حجاب ظاهر می شدند و معاشرت می کردند. منزل بنی صدر از نظر امکانات و اسباب و لوازم چیزی کم نداشت. خودش اتاقی داشت که دکورش را به شیوه علما و روحانیون درست کرده بود. در گوشه ای از اتاق تشک و پتویی انداخته و روی آن پوستین پهن کرده بود و قرآن و مفاتیح را هم روی میزی کوتاه قرار داده بود ، کاملا ساده و محقر!
وقتی به بنی صدر درباره پوشش دخترش اعتراض کردم و گفتم برای شما که آیت الله زاده هستید خوب نیست که زن و بچه تان این شکل و شمایل بگردند ، گفت: من آنها را به هیچ کاری و هیچ چیزی اجبار و الزام نمی کنم. خودشان باید به این باور برسند.
برای من تحمل شرایط منزل بنی صدر سخت بود. از این رو پس از این که حالم خوب شد دوباره به اعتصابیون پیوستم.
آیا شما این وضعیت را به حضرت امام (ره) منتقل کردید؟
بعد که از آنجا آمدم آنقدر سرگرم مسائل انقلاب بودم که فرصت نشد ، ولی همین قدر که بنی صدر به ایران آمد و این طرف و آن طرف سخنرانی کرد من چیزهایی را که دیده بودم خدمت حضرت امام عرض کردم ، شاید بعضی ها چیزهای خیلی گسترده تری می دانستند که خدمت حضرت امام عرض کردند.
چرا حضرت امام (ره) در آن مقطع اقدامی نکردند؟
تدبیر حضرت امام در این قضیه خیلی چیزها را به ما آموزش می داد. حضرت امام این فکر را داشتند که واقعا من همیشه بالای سر این مردم نیستم که خوب و بد را به آنها بگویم. آنها خودشان باید یاد بگیرند ، پس این مردم خودشان هستند که با افت و خیزی که پیدا می کنند راه را می یابند. حضرت امام هیچ عکس العملی نشان ندادند در نامزد شدن بنی صدر ، حتی در انتخاب شدن قطب زاده به عنوان رئیس صدا و سیما که مدتی هم وزیر خارجه بود. ولی تا وقتی خود مردم به این نتیجه رسیدند حضرت امام اقدامی نکردند.
همین باعث شد که حضرت امام سکوت کنند. تا وقتی که بنی صدر دستش کاملا رو شد و مردم شناختند ، یا قطب زاده دست به آن جنایت زد. (تونلی را برای تخریب خانه حضرت امام احداث می کرد.)
برگردیم به سالهای پیش از پیروزی انقلاب. اولین دستگیری شما سال 1352 بود. چطور شد که دستگیر شدید؟
بنده در سال 1349 زیر کنترل ساواک بودم. یعنی پس از شهادت شهید سعیدی ، جسته و گریخته در شهرستان های مختلف سخنرانی می کردم با اسمهای متفاوت و گاهی با تغییر شکل. یک روز به اسم خانم دکتر ، یک روز به اسم خانم مهندس یا خانم جلسه ای ، البته بودجه ای هم که در اختیارم قرار می گرفت از روحانیت مبارز بود.
تعدادی از بچه های دانشگاه های علم و صنعت ، شریف و تهران از طریق شهید سعیدی با بنده ارتباط داشتند که پس از شهادتش این ارتباط به صورت مستقیم شد ، بخصوص دو سه تا از بچه های خواهر شوهرم که دانشجو بودن در خانه ما رفت و آمد داشتند که برخی کارها مانند توزیع اعلامیه و تکثیر کتاب ولایت فقیه حضرت امام را انجام می دادیم. همین باعث شد که بچه های دیگری هم به خانه ما راه پیدا کنند ، ولی قضیه وقتی حاد شد که یکی از این بچه ها ازدواج کرد و متاسفانه کارتش را به نشانی منزل ما چاپ کرد که همین باعث شد منزل ما لو برود که فردای عروسی وقتی برای بیرون گذاشتن آشغال های عروسی به در کوچه رفتم ساواک به داخل منزل ریخت و داماد و بقیه را دستگیر کرد و خودشان هم تقریبا یک هفته در منزل ما مستقر بودند که پس از مدتی آمدند خود من را نیز دستگیر کردند.
از شهید منتظری برای ما بگویید. مثل این که وظیفه انتقال مبارزان به خارج از کشور و کارهای بسیاری دیگر به عهده ایشان بوده است؟
محمد خیلی در انقلاب مظلوم باقی ماند ، یعنی بعضی ها که خیلی برای انقلاب کارایی نداشتند خیلی توانستند از انقلاب بهره برداری کنند ، البته بهره برداری مادی وگرنه از لحاظ معنوی اصلا محمد منتظری قابل قیاس با دیگران نیست.
این مرد کوچکترین توقعی در زندگیش نداشت ، ولی تا سر حد جان برای انقلاب زحمت می کشید. محمد منتظری آدم بسیار نترسی در اصول مخفیکاری بود وقتی شما او را در لباسهایی که می پوشید می دیدید برایتان قابل قبول نبود که این با این ریخت و قیافه ، مبارزی بزرگ باشد. محمد در جیبش مهر و ویزای همه کشورها را داشت. مثلا بنده قرار بود امروز از سوریه به فلان کشور بروم و برگردم. محمد را در بازار می دیدم و می گفتم محمد آقا من باید بروم به فلان کشور. می گفت برویم قهوه خانه یک چای بخوریم. می رفتیم آنجا دو تا چای و یک قلیان سفارش می داد و در حالی که نی قلیان دستش بود پاسپورت را می گرفت و زیر میز روی پایش مهر آن کشور را در می آورد ، ویزا را می داد ، امضا هم می کرد و بعد می رفتم.
نکته جالب هم این بود که هیچ کدام از بچه هایی که باید این کارها برایشان انجام می شد از خدمات محمد منتظری محروم نمی شدند ، مثلا من با پاسپورت خودم مکه نرفته ام بلکه با پاسپورت خانمی به اسم احمدی نیلی از اصفهان رفتم که پس از انقلاب هم نتوانستم این خانم را پیدا کنم.
پس از انقلاب چه مسئولیت هایی داشتید؟
من در 27 بهمن اجازه پیدا کردم به ایران بیایم. اوایل مقداری درگیری با منافقین داشتیم. جلساتی را با تعدادی از برادران داشتیم که بعد بنده با مرحوم لاهوتی و 2 تا دیگر از آقایان ماموریت پیدا کردم برای تشکیل سپاه به منطقه غرب برویم.
ما در پاوه، کرمانشاه، ایلام و چند شهرستان بزرگ دیگر سپاه تشکیل دادیم. بعد به همدان آمدیم که به دلیل جو خاص همدان و این که همه گروهها آنجا پایگاه داشتند آیت الله مدنی در جلسه ای به این نتیجه رسید که فرماندهی سپاه همدان را خودم به عهده بگیرم تا سپاه منسجم شود که تقریبا تا اواسط سال 1360 مسوولیت سپاه همدان با من بود.
پس از آن مسوولیت آموزش بسیج را به عهده گرفته و سپس 3 دوره نماینده مجلس شورای اسلامی بودم.
همین طور برخی آموزش های سیاسی نظامی را هم برای بسیج تشکیل داده بودیم. مسوولیت زندان های تهران را نیز مدتی به عهده گرفتم. بازرسی زندان های کل کشور را هم داشتم.
شما در هیات حامل پیام امام به گورباچف بودید. چطور انتخاب شدید؟
به نظر من علت این انتخاب شناخت حضرت امام (ره) از من بود. شاید اگر این شناخت را از خانمهای دیگر هم داشتند آنها را انتخاب می کردند ، چون حضرت امام (ره) در سال 49 از بنده دقیقا شناخت پیدا کرده بودند.
البته این ماموریت ، ماموریت معمولی نبود. خیلی احتمال خطر می رفت ، مثلا هواپیما را مجبور کنند در کشوری متوقف شود و شکنجه های احتمالی پیش بیاید یا هواپیما را منفجر کنند. بالاخره باید کسی می بود که شناختی از آن باشد. به همین دلیل من را انتخاب کردند.
علت دست دادن گورباچف با شما چه بود؟
پس از ابلاغ پیام امام و موقع خداحافظی اجازه دادند که خبرنگاران چند عکس و فیلم بگیرند. آقای گورباچف دوباره شروع به دست دادن با یک یک افراد کرد. وقتی در مقابل من ایستاد آقای جوادی آملی و دیگران همین طور داشتند مرا نگاه می کردند. شرایطی نبود که از حاج آقا بپرسم چه کار کنم. دیدم اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد است. از این رو وقتی او دستش را دراز کرد من چادر را روی دستم انداختم و به او دست دادم. این برخورد و این نوع دست دادنم خیلی سخت و گران آمد.
سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت من دستم را برای دست دادن دراز نکردم ، بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایه های خوبی هستیم. ما دست بی اسلحه مان را به سوی شما دراز می کنیم ، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند! آقای جوادی آملی به آرامی گفت ما نیز دوستدار صلح و خواستار آرامش هستیم.
سپس از اتاق خارج شدیم ، گورباچف که برای استقبال ما نیامده بود ، هنگام خداحافظی تا پایین پله ها به بدرقه آمد.