لباس زيبايي

بار الها...
وقتي به انگشتانم جان دادي تا قلم بر صفحه کاغذ نشانم و بنويسم وبيا مو زم و امانت عشق را بر صفحه ذهنم چکاندي تا زندگي را دريابم آموختم آنچه را که مي بايست مي آموختم آموختم به خاک وانچه از جنس اوست دل نبندم زيرا هر چه از اوساخته شد فنا پذير بود . چشمان دلم را بر آسمان بي انتهاي خويش خيره ساختي و عادت دادي تا در کنج تنهاييم با ستارگانت انس بگيرد . قلبم را به عشق آسماني عجين ساختي تا در قفس سينه بي تاب در جستجوي آرامش تن دست بر دامان خود گرداني . نفرت وکينه وحسد از وجودم رخت بر بست و شور عشق بي پروا از قله اتشفشان سينه ام بيرون جهيد .آموختم که بيش از انچه که باور داشتم تاب وتوانم دادي آموختم زندگي يعني با تو بودن و به خاک دل نبستن يعني انچه را که تو دوست مي داري دوست داشتن يعني از خود گذشتن وبه ديگران رسيدن آموختم جز رنج چيز ديگري نمي تواند روح غبار آلود مرا صيقل دهد تا تو را آنگونه که شايسته هستي وزيبا ببينم ...