سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

همسفر حج

مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می‏کرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می‏ستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم .یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود می‏آمدیم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت ، و سجاده خویش را پهن می‏کرد ، و به طاعت و عبادت‏ خویش مشغول می‏شد .

امام : " پس چه کسی کارهای او را انجام می‏داد ؟ و که حیوان او را تیمار می‏کرد ؟ "

- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدسش‏ مشغول بود و کاری به این کارها نداشت .

- " بنابر این همه شما از او برتر بوده‏اید "


بستن زانوی شتر

 قافله چندین ساعت راه رفته بود . آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود ، قافله فرودآمد . رسول اکرم نیز که همراه قافله بود ، شتر خویش را خوابانید و پیاده‏شد .

 قبل از همه چیز ، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند ومقدمات نماز را فراهم کنند .رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد ، به آن سو که آب بود روان شد ، ولی‏بعد از آنکه مقداری رفت ، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید ، به طرف مرکب‏خویش بازگشت ،اصحاب و یاران با تعجب باخود می‏گفتند آیا اینجا رابرای فرود آمدن نپسندیده است و می‏خواهد فرمان حرکت بدهد ؟ !

 چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت‏هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید ، زانوبند را برداشت‏و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.

فریادها از اطراف بلند شد : " ای رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادی که‏این کار را برایت بکنیم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟

ما که باکمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم ".

در جواب آنها فرمود :

" هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید ،و بدیگران اتکا نکنید ، ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد " ( 1 ) .

 

پاورقی :

. 1 لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک » . کحل البصر محمد

قمی ، صفحه . 69


خواهش دعا

شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :

" درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که‏

خیلی فقیر و تنگدستم " .

امام : " هرگز دعا نمی‏کنم " .

- " چرا دعا نمی‏کنید ؟ ! "

" برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر

کرده که روزی را پی‏جویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو می‏خواهی در خانه‏

خود بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی ! "

 


مردی که کمک خواست

 

به گذشته پرمشقت خویش می‏اندیشید ، به یادش می‏افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه‏ زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر می‏کرد که چگونه یک‏ جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏ روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانواده‏اش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد .

او یکی از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستی براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود ، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی کند .

با همین نیت رفت ، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : " هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی‏نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " . آن روز چیزی نگفت ، و به خانه‏خویش برگشت . باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه‏اش سایه افکنده‏ بود روبرو شد ، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : " هرکس از ما کمکی‏ بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " .

 این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید ، به خانه‏خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می‏دید ، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد ، و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان‏می‏بخشید - همان جمله را تکرار کرد .

این بار که آن جمله را شنید ، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتی که خارج‏ شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فکر می‏کرد که دیگر هرگز به‏ دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه می‏کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می‏کنم ، واز او می‏خواهم که مرا در کاری که پیش می‏گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد .

با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه‏ای عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزمی جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به اینکار ادامه‏ داد ، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد .

باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد .

روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود

: " نگفتم ، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏دهیم ، ولی اگر بی‏نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند "


تعلیم و تعلم

رسول اکرم " ص " وارد مسجد  مسجد مدینه ( 1) " شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشکیل‏ داده سر گرم کاری بودند : یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به‏ تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد . به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود : " این هر دو دسته کار نیک می‏کنند و بر خیر و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ای اضافه کرد : " لکن من برای تعلیم و داناکردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست.

 ادامه مطلب...