سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

قالیباف:شهید مهاجر را شاهد می گیرم...

قالیباف

قالیباف:شهید مهاجر را شاهد می گیرم...

شاید سخن گفتن از «بسیج» به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سالها با بچه های بسیج هم نفس بوده ام، مشکل نیست.

با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمان ها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها «سخن» هم بگویی. در گفتمان «بسیج» سخن گفتن اصلاً جایی نداشت، تنها «سکوت» معنی داشت و سخن گفتن نشان از «خود دیدن» بود پس کسی سخن نمی گفت: «تا دیده شود»

 برای من در مورد: «سخن نگفتن بسیجی» سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها: آنچه بود را باید روایت کنم.

 چندی پیش در گوشه ای بیانی دیدم از همسر معظم شهید باکری که: «حمید دنیا را از چشم من انداخت»، احساس کردم که گویی سالها اگر می خواستم حرف بزنم، بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی: «حمید باکری که دنیا را از چشم همه ما انداخت» و این بود که امام (ره) عزیزمان گفت: «تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام» زیرا امام (ره) در دنیا تنها «بی ارزش بودن دنیا» برایش ارزش بود، انگار که در این دنیا تنها «حمید» برایش می ارزید. کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی بود که همه افتخارشان به همین گمنامیست.

 نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از «عبادتش» بود. «عابد» بود، مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین (ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد.

 گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا «زاهدتر» از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود، غواصی می کنند روی این کره خاکی هست؟ پشت کانال ماهی، به خود می گفتم: «پاک تر از خون هایی که روی این کلوخ های سرد ریخته، توی این دنیای بی ارزش هست؟» فراموش کرده ایم که « بسیجی» خاکی نبود که برای خودش «خاک» بخرد و دنیا طلب کند، یادمان رفته که «بسیجی» چفیه نمی انداخت معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شدیم که: «بسیجی» جنگ نمی کرد «خودی» نشان دهد.

 «بسیجی» چفیه انداخت که «دنیا» را از چشم همه بیندازد و خوب با این «چفیه»،بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. «اهل دنیا» خفیف شدند، روباهها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که «اهل جان دادن» نبودند «نظر نژاد» را یادتان رفته.... این آخری ها آنقدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت «بابانظر» از تهورش نبود از این بود که «جان اش» و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام (ره) ارزش نداشت.

 جنگ که تمام شد.... گویی «بابانظر» و «مهدی باکری» هم تمام شدند و چفیه شان ماند... چفیه ارزش اش به آن زاهدی بود که آنرا به گردن انداخته بود جلوی صدها تانک، تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد. ارزش اش به آن «بی دنیایی» بود نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش.

 بعد جنگ عده ای فکر کردند، با چفیه بسیجی می شوند، نفهمیدند چفیه انداختن یعنی «سرنترس نظر نژاد» «دل خاشع حاج ابراهیم همت»، «دنیای بی ارزش حمید باکری» ، «قلب بی شیله و پیله برونسی»، «نور صورت شهید کاوه» و عرفان بی غل و غش هزاران بسیجی گمنام که لابه لای صحیفه روز محشر باقی است.

 هنوز هم هر که «سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل و غش» دارد، اجازه «چفیه انداختن اش» هست، این تکه پارچه برای ما «مقدس» است. من یکی، هر وقت خدا توفیق می دهد، احرام «چفیه» می بندم، دلم می لرزد که «شهید مهاجر» نکند، راضی نباشد، گنه کاری سجاده اش را رنگین کند. دلم می لرزد که «اهل دنیا» نکند، فکر کنند، «چفیه انداختن» بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است!

شهید مهاجرها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشکر 5 نصر را شاهد می گیرم، که خدا نیاورد روزی، بخواهم این پارچه بهشتی که بوی قبر حسین (ع) می دهد را به این بازیهای دنیایی بفروشم. خدایا! آنروز را برایم میاور.

منبع: http://www.ghalibaf.ir